وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا

وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا

یادم نمی رود که همه عزتم تویی
من پای سفره تو شدم محترم حسین ع
لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین ع ...

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۰

از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر، امام خواب دیده بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود: آقای بهشتی شما عبای من هستید.

*

یه واحد درست کرده بود برای مطالعات انسانی و تربیتی. می گفت پس از مدتی به اصل رسیدیم. اینکه نمی شود آینده یک دانش آموز را با استفاده از تجارب قبلی دانش آموزان دیگر پیش گویی کرد. می گفت: هر بچه خودش یک کتاب خاصه. یه کتاب سربسته که باید همون رو خوند.

*

از بهشتی پرسید: روحانی هم می تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می تونه بره، به شرط اینکه علم اون رو داشته باشه نه اینکه تکیه اش به علوم حوزوی باشه. گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هرکاری رو نمیده.

*

"روحانی با مردم و در مردم زنده است و بدون آنها مرده" اینها را گفت و گفت: خدمت بی منت و گره گشایی؛ اینهاست که مردم از روحانی می خواهند. می گفت: روحانی و مردم مثل ماهی و آبند. ماهی بدون آب می میرد.

*

خیلی سعی کرد جلوی غیبت کردنش رو بگیره ولی طرف اصرار داشت هرطور شده جلوی بهشتی غیبت کنه. می گفت کلی علیه شما حرف می زند و اینطور و اونطوره. بهشتی گفت:

دی در حق ما کسی بدی گفت

دل را ز غمش نمی خراشیم

ما نیز نکویی اش بگوییم

تا هردو دروغ گفته باشیم

*

خواهر تازه رسیده بود که دید عبا و عمامه و عطر و خلاصه آماده مهمونیه. پرسید: مزاحم شدم بیرون می رفتید؟ گفت: این برنامه مرتب منه. امشب قراره از اتاق علیرضا دیدن کنم.

می رفت اتاق بچه ها، خیلی رسمی و با احترام، اون شب پسر، میزبان پدر بود.

*

وارد خونه که می شد اول می رفت سراغ خانم. سلام! خسته نباشید، زحمت کشیدید! کار هر روزش بود. می گفت: همش تو خونه نمون، افسرده می شی. از خانه بیرون برو.

*

گفتند حالا که "مرگ بر شاه" همه گیر شده، شعار جدید بدیم. "شاه زنازاده است. خمینی آزاده است". آشفته شده بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی شود به بام سعادت حلال رسید.

*

هر ماه یه بخش از حقوقش رو گذاشته بود برای خانم. می گفت هرچی می خواهید برای خودتون بخرید ولی ببخشید کمه، این توان امروز منه، جبران می کنم. مرتب گوشزد می کرد خونه داری در اسلام جزو وظایف زن نیومده. اگر زن ها کار فیزیکی، تعلیم و تربیت بچه رو انجام میدن این لطف، فوق العاده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۱

سال 64 بودیه سری نیروی جدید برامون اومد بعد از چند روز حس کردم چندنفری به نماز بی اهمیتن، یه روز همه رو جمع کردم اول گفتم: اگه با یه خاطره موافقید صلوات... طنین بلند صلوات باعث دل قرصیم شد که همه سراپا گوشند.

یکی از فرمانده گردان ها که توی عملیات فتح المبین قطع نخاع شده بود میگفت: یه دختر دوساله داشتم، یه روز خانومم گفت: میرم خرید. بچه اینجا بازی میکنه باهاش حرف بزن تا من بیام زمستون بود و چراغ والور روشن. بچه داشت بازی میکرد یه لحظه دیدم دخترم حین بازی خورد به چراغ، چراغ افتاد رو دخترم و به نفت آغشته شد و یه دفعه دخترم آتیش گرفت. هیچ کاری نتونستم بکنم بچه داشت جلوی چشمم می‌سوخت منم فریاد میزدم. اینقده داد زدم تا همسایه ها اومدن درو شکستن اومدن تو، آتیشو خاموش کردن ولی دخترم دیگه ذغال شده بود جگرم داشت می‌سوخت. ولی من تحمل کردم. اما الان می شنوم بعضی از بچه های رزمنده نماز صبحشون قضا میشه این منو بیشتر از سوختن دخترم اتیش میزنه. به بچه ها بگین به نماز اول وقت اهمیت بدن. جنگ ما برای نمازه. وقتی تموم شد دیدم همه ی بچه ها گریه میکنن مخصوصا اون چندنفر...که یکیشون تو اولین عملیات شهید شد.

http://hayauni.ir/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۰۲:۳۱

... حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون .

قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ، یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد . گفتنند نه .

***

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .


وقتی عقل عاشق می شود              عشق عاقل می شود                    و شهید می شوی...       

شهید چمران


دانلود متن کامل روایت عاشقی در شش پرده/ شهید چمران از زبان همسرش "غاده"

دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰
1) با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.
یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»

۲) گفتم «دکتر، شما هرچى دستور مى دى، هرچى سفارش مى کنى، جلوى شما مى گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه اى ما رو ندادن. ستاد رفته زیر سؤال. مى گن شما سلاح گم کرده ین...» همان قدر که من عصبانى بودم، او آرام بود.
گفت «عزیزجان، دل خور نباش. زمانه ى نابه سامانیه. مگه نمى گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزیز.»

۳) دکتر آر.پى.جى مى خواست، نمى دادند. مى گفتند دستور از بنى صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاى تلفن نمى دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط مى شنید که «برو آن جا آر.پى.جى بگیر. ندادند به زور بگیر. برو عزیز جان.»

۴) از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولى به کسى نخورد، همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم.
دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟» 

۵) اوایل که آمده بود لبنان، بعضى کلمه هاى عربى را درست نمى گفت. یک بار سر کلاس کلمه اى را غلط گفته بود. همه ى بچه ها همان جور غلط مى گفتند. مى دانستند و غلط مى گفتند.
امام موسى مى گفت «دکتر چمران یک عربى جدید توى این مدرسه درست کرد!

۶)به پسرها مى گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا. کنار هم که بودیم، مهم نبود کى پسر است کى دختر. یک دکتر مصطفى مى شناختیم که پدر همه مان بود، و یک دشمن که مى خواستیم پدرش را در بیاوریم.

۷) چپى ها مى گفتند «جاسوس آمریکاست. براى ناسا کار مى کند.» راستى ها مى گفتند «کمونیسته.»
هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند.
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کند.
یک کمى آن طرف تر دنیا، استادى سر کلاس مى گفت «من دانش جویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»

۸) سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان. چمران کروات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده. بالاترین نمره.

۹) تصمیم گرفتم بروم پیشش، توى چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من مى خوام برگردم.» مگر مى شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم.
فایده نداشت. مثل همیشه، وقتى مى رفتم و سلام مى کردم، انگار که بداند ماجرا چیست، مى گفت «علیک السلام» و ساکت مى ماند.دیگر نمى توانستم یک کمله حرف بزنم.
لبخند مى زد و مى گفت «سید، دو رکعت نماز بخوان درست مى شه.»

۱۰)مى گفتند «چمران همیشه توى محاصره است.»
راست مى گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمى کرد. دکتر نقشه اى مى ریخت. مى رفتیم وسط محاصره. محاصره را مى شکستیم و مى آمدیم بیرون.


* برگرفته از مجموعه کتب یادگاران؛ رهی رسولی فر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۳

حاج آقا توی یکی از جلسات درسشون فرمودند:

من توی دو تا موضوع نسبت به خودم به خودم شک داشتم:

یکی اینکه آیا من سید هستم؟

دوم اینکه آیا لیاقت دارم در راه خدا شهید بشم یا نه؟

یه شب خواب امام حسین علیه السلام رو دیدم

آقا اومد بالای سرم دستی روی سرم کشید و فرمود: یا بنی انک مقتول

یعنی ای فرزندم! تو کشته می شوی

اونجا بود که خیالم راحت شد، با این جمله آقا جواب هر دو سوالم رو دادند...

                      خاطره ای از زندگی شهید محراب ایت الله سید اسدالله مدنی

                      منبع: کتاب مجمع ملکوتیان ، صفحه 76

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۵۵

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۳